نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

دوباره تَر شديم زير نور

آرزوت برآورده شد و بالاخره بارون اومد. واكنش زيبايي از خودت نشون دادي كه برام ميمونه. داد زدي: "خدااااا، شكرت" و توي دلم ساز و نوايي برپا بود. با چتر زيباي سبزت رفتي زير بارون و اين لذت وصف ناپذير رو با تمام وجود درك كردي. اين اولين عكسته با چتر زير بارون:     ...
27 فروردين 1391

كُمِدي درامِ خواب شبانه

اين شبها ساعت 22 - 23 - 24 ، منزل ما من يا بابا [خميازه كشان با چشمايي كه بزور نيمه باز موندن] : خب ماماني/بابايي ديگه بايد بريم بخوابيم. بيا عوضت كنم. نيروانا [ آژيركشان و فراركنان] : نَ.............ه من يا بابايي : مامان/بابا ديروقته، بايد عوضت كنم. مسواك بزنيم خُلولوهات رو بيرون كنيم. بخوابيم. نيروانا [ آژيركشان و فراركنان] : نَ.............ه من و بابايي [ بدنبال نيروانا و گرفتنش به زور در آغوش] : خب ديگه بخواب عوضت كنيم. [عمليات تعويض پوشك انجام ميشه با هزار تقلا و احتمالاً داد و بيدادهايي كه هر از گاهي از طرف ما يا نيروانا به هوا ميره] [نيروانا كه تونسته با مهارت خاص خودش قبل از پوشيدن شل...
23 فروردين 1391

قد میکشی به روی سینه ی من، مادرت زمین

چند وقتيه از پيشرفت هاي خارق العاده ت ننوشتم. كارايي كه ميكني و حرفايي كه چشمامونو از شدت تعجب گرد و قلمبه ميكنه. اصطلاحات بامزه اي كه نميدونيم از كجا چاقيدي (به گويش كرمان به معني در ربودن چيزي، مثلاً توپ رو تو هوا چاقيدن). قر و عشوه هاي وقت صحبت كردن و زبان بدنت كه عجيب شيرينه و با شيرين زبونيات كاملاً همخوني داره. چسبيدنات به من و عشقولانه هاي مادر و دختري و چه بسا بيشتر از اون پدر و دختري. ماشين برقي سواري و تبحرت تو گازدادن و تعويض دنده و چرخوندن فرمون. سوار اسب چوبيت پيتيكو كردن و جيغ و هوراهاي شاد بچه گانه. بپر بپرهاي جفت پا و دستا تو هوا بالا هنگام سر خوردن از سرسره. نصايح مادرانه به عروسكات و شركت دادنشون تو سرسره بازي و بپر بپر با...
21 فروردين 1391

گنجشك لالا

عنوان یه مراسمه که از شش ماهگیت (که سرِ کار رفتن من از سر گرفته شد) تا  سفيد سفيد   ادامه داشت. همچنین به محلی هم که توش این مراسم انجام میشه اطلاق میشه. یکی از دغدغه های ما تو شش ماهگیت چگونه خوابوندنت توسط بابایی در هنگام ظهر و بعداز ظهر بود يعني وقتی که من حضور نداشتم. بقیه موارد رو که به برکت آغوش گرم من و شیرخوران میسر میشد.  یه جور گهواره ی سنتی هست که هنوزم شاید خیلی جاها استفاده ازش رایج باشه که تو ولایت ما بهش میگن"گاچو" و به گویش زادگاه بابایی بهش میگن "بَچو". نمیدونم روزی که تو این نوشته ها رو میخونی به تاریخ پیوسته باشن یا نه ولی با تمام وجود سعی میکنم برات نگهش دارم. البته اینی که تو داری نسخه مدرنیزه ...
20 فروردين 1391

دوباره 11 زیبا: 28 ماهگی تو، 6 سالگی ما

باز رسیدیم به یازدهمین روز بهار و من مثل همیشه توی این روز قشنگ پر از ولوله ام. یه سال مونده تا شراب وصلمون هفت ساله بشه نیروانا. دعا کن من و بابایی دست تو دست هم و زیر نگاه مهربون خدا همچنان همپای هم راه زندگیمون رو که به تقدیر و لطف خودش یکی رقم زده، راست و درست بپیماییم. زمان را و زمین را دور میزنیم تا در این سماع مستانه به نیروانا برسیم. چنین باد
11 فروردين 1391

نوروز تا امروز

فردای نوروز کفش و کلاه کردیم بسمت کلوتها، یه منطقه بیابانی با جاذبه های طبیعی که هنوز بکره. کویر لوت، 40 کیلومتری جاده ی شهداد - نهبندان. خیلی وقته که میخواستیم بریم ولی این عید قسمت شد و در واقع همت کردیم. طبق معمول همیشه که از دیدن کویر، دریا، جنگل، گندمزار، رودخونه و ... هیجان زده میشم و دیگه سر از پا نمیشناسم شروع به پایکوبی و دویدن و چرخیدن و ... کردیم و اینبار دست در دست تو همپای بیقراریهای من و صد البته زیر نگاه دوربین بابایی. حظی بردیم وصف ناشدنی. اینقدر دلم قلقلک شد که کفشامو در بیارم و پای برهنه تو شن بدوم یا روی تپه ی شنی بخوابم و تا خود زمین غلت بخورم که نگو، ولی ترسیدم از اینکه تو هم بخواهی ادای منو دربیاری و دوباره کف پاهات پو...
8 فروردين 1391

خاطره پاره هاي بامزه

يه چند تا تيكه ي بامزه پروندي كه هي با خودم تكرار كردم اقلاً اينا رو يادگاري برات بذارم از اينهمه بلبل زبوني و مزه پروني دم و دقيقه ت. توي همين يه ماه اخير رخ دادن: نسرين [رختخواب پهن كرده تو رو بخوابونه. يه بعدازظهر كه مهمونشون بودي] - نيروانا بيا بخوابيم. : خداوكيلي!!! خوابم نمياد. (راست ميگفتي آخه تا خود 12 ظهر خوابيده بودي) --------------------------------------------------------------- دقت ميكني ببيني چه جوري ميشينيم همون رو تقليد كني، انواع نشستن ها از نظر تو: چارزانو، مث فاطمه (دو زانو)، مث اختاپوس (يه جور نشستن دوزانوي اين شكلي VV، اين مثلاً تويي كه از بالا نيگات ميكنيم و راس دو تا زاويه زانوهات هستن...
8 فروردين 1391

سبزانگشتي

بسلامتي سال 90 رو تحويل داديم رفت. نميدونم چرا ولي انگار قراره اين اولين پست سال 91 باشه: ماشهايي كه كاشتي مثل فيروزه (بقول مامانم وقتي ميخواد نهايت سبزي يه چيز رو برسونه) سبز شده بود و عجب سبزه ي قشنگي از كار در اومد. تو تيستوي سبزانگشتي مني مو طلايي! كلاس پنجم دبستان كه بودم درست يادم نيست همون روزِ تولدم يا يه روز قبلش به همكلاسيا گفتم تولدمه و از اونجايي كه شاگرد درسخون كلاس بودم و محبوب دلها!!! بچه ها برام سنگ تموم گذاشتن و تولدكي گرفتن. [همه ي همسن و سالهاي من ميدونن كه اونموقع اصلاً تولد و جشن تولد مُد نبود. و اين جملات كليشه اي رو بگم كه ا نسل سوخته اي بوديم كه بعلت جريان جنگ، در ِ همه ي شاديهاي بچگي برومون بسته ش...
7 فروردين 1391
1